فصل 3 - بخش 7

کتاب صوتی فقط برای تفریح ، داستان یک انقلاب اتفاقی ( کتاب just for fun )

زندگینامه ی لینوس توروالدز و داستان خلق شدن لینوکس 

  • نوشته ی لینوس توروالدز و دیوید دیاموند 
  • گوینده ی :‌ استاد نیک زاد 

 

  • فصل 3 - فرش قرمز
  • بخش 7

فایل صوتی بخش 7 از فصل 3 کتاب صوتی فقط برای تفریح 

 

دانلود فایل صوتی 

 

متن این بخش :‌

کتاب صوتی فقط برای تفریح زندگینامه ی لینوس توروالدز و لینوکس

 

فرش قرمز ، بخش هفتم

خیلی روزها با این خیال از تخت بیرون می‌آمدم که خوش‌شانس‌ترین آدم روی زمینم. یادم نیست که چهارشنبه ۱۱ آگوست ۱۹۹۹ هم یکی از این روزها بود یا نه ولی منطقا باید بوده باشد.

در دومین روز از همایش و نمایشگاه تجاری جهانی لینوکس بودیم که در مرکز همایش‌های سن خوزه جریان داشت. دیرک هوهندل، مدیر اجرایی شرکت زوزه که از آلمان برای نمایشگاه خودش را به آمریکا رسانده بود، شب را روی تخت مهمان‌خانه ما سپری کرده بود. سال‌ها بود که او را می‌شناختم. یکی از افراد قدیمی XFree86 و از فعالان بخش گرافیک لینوکس بود. او پدرخوانده دانیلا هم به حساب می‌آمد. من بیدار شدم و برای تاو و دیرک کاپوچینو درست کردم؛ تمام سن خوزه مرکوری نیوز را خواندم؛ البته به جز بخش ورزشی و تبلیغات را و بعد سوار تویوتایم شدم تا مسیر ده کیلومتری به سمت سن خوزه را طی کنم.

یادم هست که با کلی آدم دست دادم.

این روزی بود که قرار بود ردهت سهام خود را عمومی کند. شرکت سال‌ها قبل به من پیشنهاد سهام کرده و اخیرا هم کاغذهایی برایم فرستاده بود که حتی فرصت نکرده بودم به آن‌ها نگاه کنم. پاکت سهام، یک جایی دور و بر کاغذهای انباشته شده در اطراف کامپیوترم جا خوش کرده بود. یادم هست که واقعا دوست داشتم کار ردهت به خوبی پیش برود. البته منظورم در مورد جزییات بورس نیست چون از آن سر در نمی‌آورم. من به دلیل دیگری به این جریان علاقه داشتم و آن این بود که موفقیت عمومی شدن سهام ردهت، به معنای موفقیت تجاری لینوکس خواهد بود. به همین دلیل از صبح کمی عصبی بودم. البته مشخصا تنها کسی نبودم که عصبی بود. چند هفته‌ای بود که بازار بورس وضع خوبی نداشت و افراد اصولا به این مشکوک بودند که شاید ردهت نتواند کل سهام خود را بفروشد.

در واقع وضعیت Liquidity Event واقع شد. در سالن کنفرانس به ما گفتند که سهام اولیه ردهت به مبلغ ۱۵ دلار فروخته شده. شاید هم ۱۸ دلار. یادم نیست. نکته مهم این است که در آخر معاملات آن روز، این رقم به ۳۵ دلار رسیده بود. رکورد نشکسته بودیم ولی اوضاع خوب بود.

یادم هست که حین رانندگی به سمت خانه به همراه تاو و دیرک، احساس آسودگی می‌کردم. بعد که در مورد پول فکر کردم، هیجان زده شدم. پشت ترافیک شاهراه ۱۰۱ بود که کشف کردم در عرض چند ساعت،‌ از حساب بانکی در حد صفر به وضعیتی نزدیک به نیم میلیون دلار ارتقا یافته‌ام. قلبم شروع کرد به تند زدن. این ارتقای مالی را به سختی باور می‌کردم.

هیچ ایده‌ای در مورد بورس نداشتم و در نتیجه تصمیم گرفتم که بیشتر یاد بگیرم. پس به لری آگوستین زنگ زدم که مدیر عامل وی.ای. لینوکس بود. به او گفتم که در آشنایان من تنها کسی است که از بورس سر در می‌آورد. دقیقا این را گفتم: «تو یک کارگزار بورس یا کسی شبیه به این را سراغ داری؟ چون نمی‌خواهم برای فروش سراغ ebay بروم.»

ردهت به جای چند سهم سرراست، یکسری گزینه جلوی من گذاشته بود. نمی‌دانستم که برای استفاده از این سهام باید چه‌کار کنم. می‌دانستم که سهام را نمی‌شود همان لحظه فروخت ولی نمی‌دانستم که این امر شامل من هم می‌شود و هیچ نظری هم در مورد مالیات مترتب بر سهام نداشتم. لری که از این کارها سر در می‌آورد و خیلی‌ها را هم می‌شناخت من را به لمن برادرز معرفی کرد. به نظرم اگر لری من را معرفی نکرده بود، لمن اصلا من را تحویل نمی‌گرفت چون مشتری‌های بسیار بزرگ‌تری داشت. او قول داد که بهترین گزینه را پیدا و به من اعلام می‌کند. در همین حین و دو روز بعد از اینکه سهام عام شده بود، کسی از اداره نیروی انسانی ردهت یا شاید هم وکیل آن‌ها با من تماس گرفت و گفت که پیش از عام کردن سهام، آن را قسمت کرده‌اند. از این جمله هم سر در نمی‌آوردم پس به سراغ پاکت سهام رفتم که هنوز هم بازش نکرده بودم. در پاکت به زبان ساده توضیح داده بود که سهام من دو برابر شده است.

نیم‌میلیون دلار من، حالا شده بود یک میلیون دلار!

با وجود تصویری که به عنوان یک گیک توده‌ای و پرهیزگار که در فقر زندگی می‌کند از من در رسانه‌ها بازتاب پیدا کرده بود، این جریان عملا باعث شده بود که به هذیان گفتن بیفتم.

ماجرا همین بود.

من نشستم و کل کاغذهای قانونی ردهت را خواندم. بله من برای فروش سهام باید ۱۸۰ روز صبر می‌کردم.

درک می‌کنید ۱۸۰ روز چه‌قدر طولانی‌ است وقتی که شما برای اولین بار روی کاغذ میلیونر شده‌اید؟

حالا یک ورزش جدید داشتم: بررسی روزانه ارزش سهام ردهت که در طول شش ماه بعد از عام شدن، افزایش می‌یافت. سهام به شکل پیوسته زیاد می‌شد و چند باری هم جهش کرد و باز هم به رشد ادامه داد. یک‌بار هم سهام ردهت دوباره تقسیم شد و در بهترین حالت، من ۵ میلیون دلار پول داشتم.

ردهت با مبلغ پایینی شروع کرد و در وال‌استریت قدم‌به‌قدم بالا رفت و هر واقعه‌ای که حتی ربط اندکی هم به اینترنت داشت، باعث رشد آن می‌شد چون به نوبه خود باعث «کشف» مجدد لینوکس می‌شد. ما در طول زمستان ۱۹۹۹، سهام منتخب بورس بودیم. متخصصان بورس به تلویزیون می‌آمدند و در مورد این سیستم‌عامل عجیب و کوچک که در حال به زانو درآوردن مایکروسافت است صحبت می‌کردند. تلفن من هم دائما زنگ می‌زد. اوج لذت، روزی بود که وی.ای. لینوکس هم سهام خود را در نهم دسامبر به بورس عرضه کرد. این موفقیت ماورای تصور همگان بود.

من و لری آگوستین برای حضور در اولین جلسه خرید و فروش عمومی سهام به سانفرانسیسکو رفته بودیم. من لباس همیشگی‌ام را پوشیده بودم یعنی یک تی‌شرت رایگان و صندل. همسر و بچه‌ها را هم با خودمان برده بودیم و صحنه وول خوردن بچه‌های نوپا در مسیر رفت و آمد بانکداران بزرگ دنیا باید صحنه بامزه‌ای بوده باشد.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. نمودارها نشان می‌دادند که وی.ای. لینوکس در روز اول مبادله سهام به مبلغ ۳۰۰ دلار برای هر سهم مبادله شده است. این سابقه نداشت. حتی اگر نمودارها را نمی‌دیدیم، به راحتی می‌شد موفقیت را از رفتارهای عجیب بانکدارانی که گویا کانال‌های سی.ان.ان. و بلومبرگ جادویشان کرده بود، حدس زد. لری خونسردی همیشگی‌اش را حتی در این مرحله هم از دست نداد. البته فکر می‌کنم در کل جریان فروش، یک مژه هم نزد. البته دقیق نمی‌توانم بگویم چون مشغول تعقیب و مهار بچه‌ها بودم.

حتما حتی قبایل جنگل‌های بارانی ماداگاسکار هم می‌دانند که این داستان چقدر لری را پولدار کرد. او که تقریبا بدون هیچ پشتوانه مالی خودش را به سانفرانسیسکو رسانده بود، در بازگشت به سیلیکون‌ولی چیزی در حدود ۱.۶ میلیارد دلار پول داشت و همان طور که رسانه‌ها هنوز هم علاقه دارند تذکر دهند، تازه بیست و خورده‌ای سال داشت.

اما قضیه من این طور بود که وی.ای. لینوکس هم چند گزینه برای دریافت سهام به من پیشنهاد کرده بود. این بار هم مثل مورد ردهت، تا شش ماه حق نداشتم سهامم را بفروشم، ولی بر خلاف ردهت که سهامش دائما افزایش یافته بود، سهام وی.ای. لینوکس فقط و فقط پایین رفت. بعد از آن شروع طوفانی، برای یک سال سهام فقط پایین رفت و به ۶.۶۲ هم رسید. بخشی از این سقوط به خاطر اصلاح بازاری بود که در ماه آوریل، کل سهام‌های تکنولوژیک را با کاهش ارزش مواجه کرد؛ اما علاوه بر این، دوره سهام ماه بودن لینوکس هم با آب شدن یخ‌ها در بهار، تمام شده بود. به خاطر دوره انتظار، من نمی‌توانستم سهامم را حینی که قیمت آن هنوز بالا بود بفروشم. این دفعه بر خلاف دفعه قبل، دنبال کردن وضعیت بازار، از نظر روانی برایم مشکل بود، چون هربار که به تختخواب می‌رفتم، می‌دانستم که فردا صبح با پشتوانه مالی کمتری از خواب برخواهم خاست.

البته هنوز احساس می‌کردم که خوش‌شانس‌ترین آدم روی زمینم.


لینوس یک روز ژانویه با ماشین به دفتر کارم در ساسالیتو آمد. بعد از اینکه به خاطر استفاده از مکینتاش و سیستم‌عامل غیرلینوکسی کمی با من شوخی کرد، پشت دستگاه نشست تا پیش‌نویس اولیه مقدمه مفصلی که از زبان اول شخص، یعنی خودش، نوشته بودم را بخواند. من شاید فقط پنج سانتیمتر، آن طرف‌تر نشستم. تنها صدایی که از لینوس درآمد، وقتی بود که به پاراگرافی رسید که در آن می‌گفتم هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد به جز جین سیبلیویس و نیکی ریندیر، تنها فوق‌ستاره‌ای باشد که فنلاند تحویل جهان داده است. بعد از شاید حداکثر ده دقیقه، خواندن را تمام کرد و تنها نظرش این بود که: «پسر! عجب جمله‌های طولانی‌ای می‌نویسی.» دو ساعت بعدی را صرف کوتاه‌تر کردن جمله‌ها، استفاده از بعضی کلمات که او ممکن بود برای گفتن همان حرف‌ها استفاده کند و تمرین کار دو نفره کردیم. در نهایت فصل اول را بستیم.

بعد لینوس سعی کرد وضوح تصویر نمایشگر مسطح من را بهتر کند. موفق هم نشد. این نمایشگر سال گذشته جدیدترین مدل بازار بود و من با داشتن آن، احساس تشخص می‌کردم. لینوس گفت: «از روی یک چنین چیزی چطور می‌توانی چیزی بخوانی؟» بالاخره هم نتوانست وضوح تصویر را به چیزی که از نظر خودش قابل قبول باشد ارتقا دهد. بعد یک کاغذ پیدا کرد و شروع کرد به کشیدن نمودارهایی برای توضیح اینکه نمایشگر چطور کار می‌کند. یک جایی بالاخره متوقفش کردم و گفتم: «برویم کمی سوشی بخوریم.»

لینوس گفت: «این جریان پول دارد من را دیوانه می‌کند. مجبورم صبر کنم تا دوره انتظار سهام تمام شود. مثل این است که کلی پول دارم ولی اصلا پول ندارم. نمی‌توانم از فکرم بیرونش کنم.»

من ساکی سفارش دادم. او آب میوه سفارش داد چون می‌خواست رانندگی کند.

«تا امروز ما هیچ‌وقت بیشتر از ۵۰۰۰ دلار در حسابمان نداشته‌ایم؛ البته به جز کمی سهام که به عنوان پس‌انداز خریده بودیم و قرار نبود به آن دست بزنیم. این همه پولی بود که می‌توانستیم خرج کنیم. حالا یکهو روی کاغذ این‌همه پول داریم و...»

«مثلا چقدر؟ یکی دو میلیون؟»

«تقریبا ۲۰ میلیون دلار. این ارزش سهام وی.ای. لینوکس است به شرطی که بیشتر سقوط نکند؛ اما تا شش ماه آینده که دوره انتظار تمام شود، نمی‌توانم به این پول دسترسی داشته باشم. نه! حالا شده پنج ماه.»

«راستش من متوجه مشکل نمی‌شوم. مشکل این است که باید قبل از خریدن یک خانه بزرگ، پنج ماه صبر کنی؟ نمی‌خواهم از همدلی دریغ کنم ولی این ...»

«هی صبر کن! اول به نظر می‌رسد با این پول می‌شود هر خانه‌ای را خرید ولی توجه کن که ما یک خانه پنج اتاق‌خوابه لازم داریم که دورش زمین کافی باشد تا بتوانیم صدای حیوانات را بشنویم و تازه من هر روز سر کار بیلیارد بازی می‌کردم پس یکی از اتاق‌ها باید آن قدر بزرگ باشد که یک میز بیلیارد در آن جا شود. یک واحد مجزا هم می‌خواهیم که وقتی پدر و مادر تاو می‌آیند یا وقتی که دوستان خواهر من می‌خواهند به من سر بزنند و برای نگهداری از بچه‌ها چند ماهی اینجا بمانند، جایی برای خوابیدن داشته باشند. بامزه است. وقتی از فنلاند به آمریکا آمدیم، پاتریشیا آمد. وقتی دانیلا آمد داشتیم از آپارتمان سابق به خانه دوبلکسمان می‌رفتیم و حالا...»

«پس شما دو نفر برنامه یک بچه جدید را دارید؟»

«خب ما به امور اجازه می‌دهیم به شکل طبیعی پیش بروند.»

«از جایی که من می‌آیم به جای جمله تو می‌گویند: داریم سعی می‌کنیم یک بچه دیگر داشته باشیم رفیق.»

«به هرحال ما به جای زیادی نیاز داریم. به اوپن هاوس سر زده‌ایم ولی خانه‌ها به شکلی باورنکردنی گران هستند. منظورم این است که اول که صحبت ۲۰ میلیون دلار می‌شود تصور می‌کنی که با آن می‌شود هر خانه‌ای را در هر جای دنیا خرید ولی خانه‌های ۱.۲ میلیون دلاری‌ای در وودساید دیدیم که هیچ زمینی اطرف آن‌ها نبود و عملا هم به مخروبه تبدیل شده بودند. مناسب‌ترین خانه‌ای که دیدیم ۵ میلیون دلار قیمت داشت. این را باید بدانی که وقتی ۲۰ میلیون پول داری، نصفش صرف مالیات خواهد شد. پس از این ۲۰ میلیون فقط می‌شود روی ۱۰ میلیونش حساب کرد و نکته وحشتناک این است که خرج یک خانه ۵ میلیونی، سالیانه ۶۰ هزار دلار است پس باید پولی هم برای این کار کنار گذاشت. نمی‌دانم. این اولین و احتمالا آخرین باری است که این قدر پول نصیب من شده و نمی‌خواهم زندگی‌ام را طوری گسترش دهم که بعدا از پس ادامه زندگی برنیایم. هیچ‌وقت هم دوست ندارم وام بگیرم.»

«وضعیت بد هم نیست. برایت متاسف نیستم. احتمالا اگر سهام ترنسمتا خوب فروش برود، زندگی‌ات تضمین خواهد بود.»

«بله! ولی من آنجا فقط یک مهندس معمولی هستم پس سهام چندانی به من نخواهد رسید. حقوقم هم که آن‌ قدرها زیاد نیست.»

«لینوس! در موقع لزوم می‌توانی پیش هر سرمایه‌دار بزرگ این شهر بروی و هر چقدر که بخواهی پول بگیری...»

«فکر کنم حق با تو باشد.»